تحولات لبنان و فلسطین

طوقی یکی‌یکدانه کفتر جلدش را زیر پیراهنش پنهان می‌کند و دکمه‌های پیراهن را از هول تابه‌تا می‌بندد. صدای پای تیمور را که توی پاگرد می‌شنود، تندی سه چهار پلة آخری را جَست می‌زند و خودش را می‌رساند به دالان خانه که صدای بی‌بی از پشت یقه‌اش را می‌چسبد: - کجا با این عجله محمدحسین؟!

بوی کبوتر

فاطمه نیک / طوقی یکی‌یکدانه کفتر جلدش را زیر پیراهنش پنهان می‌کند و دکمه‌های پیراهن را از هول تابه‌تا می‌بندد. صدای پای تیمور را که توی پاگرد می‌شنود، تندی سه چهار پلة آخری را جَست می‌زند و خودش را می‌رساند به دالان خانه که صدای بی‌بی از پشت یقه‌اش را می‌چسبد:

  • کجا با این عجله محمدحسین؟!

محمدحسین سرش را برمی‌گرداند سمت بی‌بی که لچک سبز به سربسته و با قلیان و بادبزن توی درگاهی نشسته و تیز نگاهش می‌کند و همان‌طوری نیم‌رخ جواب می‌دهد:

  • می‌رم زیر بازارچه پیش بچه‌ها.

بی‌بی نی قلیان را از گوشة گونة پر از چروکش برمی‌دارد و می‌گذارد کنار لبش و پیش از کشیدن، می‌گوید: «ایشالا که همین‌طوره.»

پیش از آنکه بی‌بی ادامه حرفش را بزند، محمدحسین از دالان می‌زند بیرون؛ عین کبوتری که درِ قفسش باز شده، پر می‌کشد توی کوچه! صدای کل‌کل قلیان بی‌بی هم بدرقه‌اش می‌کند.

***

همة کوچه را تا زیر بازارچه یک نفس می‌دود. طوقی پَربسته زیر پیراهنش جُم هم نمی‌خورد. محمدحسین هر پیچ را که رد می‌کند، دستی روی پیراهنش می‌گذارد و زبان‌بسته تکانی می‌خورد. با هر تکانِ طوقی، لبخند او هم بزرگ‌تر می‌شود. می‌داند بازارچه را که رد کند، کار تمام است. نیمة راه بازارچه، دم دکان میرزا، پا سبک می‌کند که: «میرزا قدّ یه کفتر دون می‌خوام.» میرزا در جوابش می‌گوید: «علیک سلام جوون. بذار اول کار خانم رو راه بندازم» و بعد رو می‌کند به دخترجوان و می‌گوید: «چقدر نذر داری؟». دختر جوان دستش را از زیر چادر مشکی به همراه کاسه آبخوری برنجی حرم بیرون می‌آورد و می‌گوید: «قدّ همین کاسه کافیه! می‌برم واسه کبوترهای حرم.» میرزا می‌خندد: «خوب شما حالا که به مراد دلت رسیدی، بیشتر بخر و ببر.» دختر جوان رویش را تنگ‌تر می‌گیرد و می‌گوید: «چشم! هنوز که سربازیش تموم نشده و برنگشته ولی چشم!».

***

از بازارچه تا حرم راهی نبود. تازه، توی محل همه دوست و آشنا بودند و می‌توانستند ردش را به تیمور خبر بدهند. بازارچه را که رد می‌کرد، می‌توانست بین یکی از هیئت‌ها که می‌رفتند به آقا سرسلامتی بدهند، خودش را گم و گور کند. کجا تیمور می‌توانست بین آن همه سینه‌زن و زنجیرزن او را پیدا کند و طوقی، یکی یکدانه کفترش، را پس بگیرد. پیچ آخر را که رد کرد، یک دسته سینه‌زن را دید که به سمت خیابان می‌رفتند. اول از همه پرچم و بیرقشان بود که جلو می‌رفت و پشت سر، یک وانت که بلندگو و نوحه‌خوان سوارش بود. بعد، یک دسته از سینه‌زن‌ها و پشت سرشان طبل و سنج و دوباره سینه‌زن ها و آخر سر هم زن‌ها و بچه ها که پیِ هیئت می‌رفتند و اشک می‌ریختند. محمدحسین خودش را انداخت بین بچه‌ها و با دست صورتش را پوشاند. نوحه‌خوان می‌گفت: «امشب من هم مسافرم تو کجایی برادرم؟». محمدحسین با صدای طبل دلش تکان می‌خورد و با نوحه‌خوان تکرار می‌کرد.

***

از لای انگشت‌های دستش مردم را می‌پایید. ۱۰ قدمی را قاطی زن‌ها و بچه‌ها به همان شکل رفت. خیالش تخت بود که نجات پیدا کرده که یک مرتبه متوجه شد یک دختربچه با چادر رنگی بدجوری به او زل زده است. بس که به فکر استتارش بود، طوقی را پاک فراموش کرده بود. ناقلا سرش را از لای دکمه‌های تابه‌تای پیراهن محمدحسین بیرون آورده بود و به این طرف و آن طرف کله می‌کشید. محمدحسین جَلدی کلة طوقی را برگرداند سر جایش و به دختربچه اشاره‌ای کرد که هیس! نیم‌وجبی خنده‌ای کرد و چادر گلدارش را بیشتر جلو کشید و رویش را از محمدحسین برگرداند. بالاخره به میدان رسیده بودند. خودش را از جمعیت بیرون کشید و به سمت حرم دوید. هرچه زودتر زبان‌بسته را به خانه‌اش می‌رساند، خاطرش جمع‌تر بود. می‌دانست از دیروز که کفتر بیچاره سرگیجه گرفته، تیمور رفته توی کوکش، هی می‌گفت: «محمدحسین این یکی هم بوی کبابش بلند شده! ببین سرش تاب می‌خوره! مریضه، باس از بقیه جداش کنم. یا باید کبابش کنی یا بدی من سرش رو بکنم و بندازم جلوی گربه‌ها!». از این فکر دلش آشوب می‌شد. خوش نداشت این یکی هم به سرنوشت بقیه دچار شود. تازه چی گیرش می‌آمد توی این قفس تنگ و یک کف دست پشت‌بام. حساب‌کتاب کرده بود و کلی نقشه کشیده بود که هر جوری هست زبان‌بسته را برساند حرم آقا و رهایش کند. با خودش گفته بود چه وقتی بهتر از ظهر عاشورا که همه‌جا شلوغ است و کلی زوار می‌آیند حرم.

***

توی همین فکرها بود که مقابل دم و دستگاه تعزیه بی‌هوا خورد به مرد مقابلش و محکم نقش زمین شد. پیرمرد شمرخوان آمد بالای سرش و دستش را دراز کرد که «پاشو جوون، حواست کجاست؟». کنارش پسربچه‌ای با لباس سبز عربی می‌خندید و می‌گفت: «شمر! کفترش رو ببین.» شمر همان‌طور که خم شده بود و خاک لباس محمدحسین را می‌تکاند، گفت: «کجا با این همه عجله پسرجان؟!» محمدحسین در حالی که دستپاچه سعی می‌کرد خودش را از دست شمر رها کند، طوقی را دو دستی چسبیده بود و جویده‌جویده جواب می‌داد: «هیچی به خدا آقا کاری نکردیم. جایی نمیرم. می‌خواستیم بریم زیارت.» شمرخوان گفت: «باشه بابا! حالا این همه هول و ولا نداره. ما هم داریم با این طفل‌های مسلم میریم حرم.» طفلان مسلم دوباره خندیدند و گفتند: «آره، شبیه عباس هم می‌یاد، هنوز نوبت ما نیست. گفتیم بریم حرم، سلامی بدیم و برگردیم.»

***

برای خودشان شده بودند یک کاروان جمع و جور! محمدحسین، شبیه حضرت عباس، طفلان مسلم و شمر با طوقی که زیر لباس محمدحسین بال‌بال می زد و محمدحسین آن‌قدر طوقی را محکم چسبانده بود به سینه‌اش که انگار صدای قلبش با صدای قلب او قاطی شده بود. پایشان که به باب‌الرضا رسید، دختربچه را با چادر گلدارش دید که بهش لبخند می‌زد. کاروان آن‌ها هم به حرم رسیده بود. یک لحظه با خودش فکر کرد زن جوان چادری و کاسه برنجیش را هم دید. با خودش گفت انگار همه اهالی بازارچه آمده‌اند حرم. رو به گنبد گفت: «سلام آقا! طوقی رو آوردم هواش رو داشته باشی.» شمر دستی به زمین کشید و به سینه‌اش زد. شبیه حضرت عباس هم کلاه پَر دارش را گذاشت روی سر محمدحسین و گفت: «نترس قاطی جمعیت هیچ‌کس هواسش به تو و کفترت نیست، رفتیم داخل یک گوشه‌ای رهایش کن.» محمدحسین کلاهخود سبز را روی سرش جابه‌جا کرد و خندید.

***

دلش کلی قوت گرفته بود. برای همین زیر طاقی ایوان طلا که طوقی را رها کرد، پلکش نلرزید.آب توی دلش تکان نخورد. طفلان مسلم و شبیه عباس برایش دست تکان دادند. شمر گفت: «خب حالا برویم داخل دیگر بابا! ندیدیمت حلالمان کن.» طفلان مسلم جلوتر رفته بودند. گفته بودند می‌رویم بالای سر حضرت! بین جمعیت رفت تو. پایش که به در طلا رسید، مثل شبیه حضرت عباس سرش را گذاشت روی در و گفت: «با اجازه! ببخشید که تنم بوی کفتر می‌ده.» سرش را از روی در برنداشته بود که زمین زیر پایش لرزید. یک‌مرتبه چیزی توی سینه‌اش ترکید. صدا آن‌قدر بلند بود که گوش‌هایش از کار افتاد. بعد سرش تاب برداشت و محکم خورد زمین! اول خیال کرد تیمور است که ردش را گرفته و ناغافل خوابانده پس گردنش!

بوی سوختگی می‌آمد. انگار تیمور طوقی را کباب کرده باشد. بعد دید که شبیه عباس هم افتاده روی زمین کمی آن‌طرف‌تر! دست‌هاش هم نبود. یک رد سرخ بین هر دوی آن‌ها راه افتاده بود. شمر داد می‌زد ولی صدایش درنمی‌آمد. همه‌جا داشت تاریک می‌شد. شبیه عباس که بهش لبخند زد، چشمهایش را بست. سینه‌اش هنوز بوی کبوتر می‌داد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.